شب بود، تاریک و سرد. سوز باد صورتم را چنگ میزد، سرم را پایین گرفته بودم اما فایده ای نداشت. با قدم های بلند و تند حرکت می کردم. صدایی شنیدم، پشت سرم را نگاه کردم، چیزی ندیدم، به حرکت ادامه دادم دوباره همان صدا، برگشتم، چیزی ندیدم فقط نور چراغ و
سایه، در بین سایه ها چیزیست. همیشه بین سایه ها چیزیست. به خود لرزیدم درون سایه ها را با چشم کاویدم. نه چیزی نبود. دوباره راه افتادم. دوباره همان صدا. هربار که صدا را می شوم انگار نزدیک تر و مفهوم تر به گوش بهترین داستان ها و اطلاعات عمومی...
ما را در سایت بهترین داستان ها و اطلاعات عمومی دنبال می کنید
برچسب : نویسنده : msm0935 بازدید : 83 تاريخ : دوشنبه 28 آذر 1401 ساعت: 22:05